به کوشش: رضا باقریان موحد




 

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی *** دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند *** دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله ی زلفش با باد همی کردم *** گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا اینجا با سلسله می رقصند *** این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد *** کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم *** رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست *** شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی *** وی یاد توام مونس در گوشه ی تنهایی
در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم *** لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
فکر خود ورای خود در عالم رندی نیست *** کفر است درین مذهب خود بینی و خود رایی
زین دایره ی مینا خونین جگرم مِی ده *** تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد *** شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

1. ای معشوق که پادشاه کشور زیبارویانی! ای کسی که از همه زیبایان، زیباتری! فریاد از غم تنهایی که بسیار طاقت فرساست؛ این دل عاشق بدون تو درمانده شده؛ وقت آن است که به سوی من بازگردی و به این عاشق بیتاب خود عنایتی بکنی.
2. ای یار! چهره ی زیبای بوستان وجود تو همیشه باطراوت و شاداب نمی ماند؛ پس در این زمان که توانایی دلبری و دلداری داری، به عاشق زار خود توجه و عنایتی داشته باش و به آنها محبتی کن.
3. دیشب از زلف تابدار معشوق که دام دل عاشقان است، با باد صبا گله کردم. گفت:از این فکر اشتباه بگذر و بدان که توقع نابجایی داری؛ انتظار وفاداری و مهربانی از زیبایان نباید داشت.
4. باد صبا -که شکار کردنش بسیار مشکل است -خود اسیر و گرفتار سلسله ی زلف معشوق است. ای دل! بدان که در این عالم، هیچ کس اختیاری از خود ندارد و همه چیز در دست معشوق است؛ پس بیهوده گله و شکایت مکن؛ کار به دست تو نیست.
5. ای یار! شوق دیدار تو از یک سو و درد هجران و فراق تو از سوی دیگر، مرا به چنان حال و روزی افکنده که دیگر امکان ادامه ی صبر و تحمل برایم باقی نمانده است.
6. ای خدا! این نکته ی لطیف و باریک را با چه کسی می توان در میان گذاشت که آن معشوق -که در همه جا حاضر است -چهره ی زیبای خود را به کسی نشان نداده است. معشوق را با چشم سر نمی توان دید.
7. ای معشوق! باغ گل، بدون چهره ی زیبای تو رنگ و بویی ندارد؛ اندام موزونت را به حرکت آور تا باغ گل، جلوه ی دیگری پیدا کند و با وجود تو آراسته و زیبا شود.
8. ای معشوق! درد عشق تو درمان ناکامی و نامرادی های من است؛ یاد تو یار و همدم تنهایی های من است. ناکام در بستر افتاده ام، اما یاد تو درد مرا تسکین می دهد و من به این درد خود کرده ام.
9. ای یار! در دایره ی سرنوشت، ما چون نقطه مرکز دایره، راضی و تسلیم هستیم و هر چه تو بیندیشی و هر حمکی که بدهی، برای ما عین لطف است و ما آن را عاشقانه قبول می کنیم.
10. در آیین رندی و آزادگی، مطابق نظر و رأی خود عمل کردن وجود ندارد؛ چرا که در این مذهب، خودخواهی و خودرأیی، عین کفر و بی ایمانی است. رندان از سرنوشت خود باخبرند و از چیزی گله ندارند.
11. ای ساقی! از این سرنوشت و روزگار، دلم خون است؛ شراب بده تا مشکل خود را به وسیله ی جام شیشه ای شراب حل کنم.
12. ای حافظ! شب دوری و فراق معشوق به پایان رسید و بوی خوش وصال او به مشام رسید؛ پس ای عاشق بی قرار، شادی ات مبارک باشد.

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول